با عصبانیت داد زدم:
-تو هیچ وقت به خواستههای من احترام نمیذاری! حرف، حرف خودته فقط!
مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
-صدات رو رو من بلند نکن، همینه که هست! اینجا خونه منه و تو حق نداری خلاف میل من
رفتار کنی!
بغض به گلوم چنگ انداخت، نگاهم رو به مرد رو به روم که یه روزی عاشقش بودم انداختم. با
بغض و ناباور گفتم:
-نمیشناسمت پرهام، تو اونی نیستی که دوسال پیش باهاش نشستم سر سفره عقد! عوض
شدی!
مچ دستم رو با خشم از دستش کشیدم و رفتم تو آشپزخونه.
اومد تو آشپزخونه و منو در حالی که حرص و عصبانیتم رو روی ظرفا خالی میکردم نگاه میکرد.
صدای سرد و جدیش رو شنیدم:
-من همینم، اون روزا که کلَت داغ بود، حالیت نبود زندگی فقط عشق و عشق بازی نیست، باید
فکر امروزم میکردی!
دست به کمر و حق به جانب گفت:
-یادته اون روزی که خودت اومدی گفتی دوستم داری؟ من اصلا ازت خوشم نمیاومد، ولی خب
پول داشتی دیگه! ننه بابات پولدار بودن.
با پوزخند گفت:
-غرور نداشتی یه ذره!
حرفاش مثل خنجری بود که قلبم رو میشکافت، ناباور زل زدم بهش.
خودم رو نباید میباختم! دهنم رو باز کردم و هرچی دلم خواست گفتم:
-اگه از نظر تو این غرور نداشتنه، باید بگم سخت در اشتباهی! من عاشقت بودم احمق! من
دوست داشتم. اینقدر عاشقت بودم که حاضر شدم اعتراف کنم، تو منو بازی دادی! گفتی دوسم
داری در صورتی که نداشتی!
نفسی گرفتم و صدام رو بردم بالا و گفتم:
-تو منو به بازی گرفتی! هیچ وقت نمیبخشمت، مهریهام رو تا قرون آخر ازت میگیرم. این زندگی
نیست که با تو میخواستم! تو این دوسال کم منو زجر ندادی! دیگه تحمل ندارم. طلاق میگیرم.
سیلی به صورتم زد، برق از سرم پرید. خودم رو نباختم و زل زدم تو صورتش.
تف انداختم تو صورتش و گفتم:
-دیگه تموم شد.
عربده کشید:
-میخوای بیابروم کنی؟ یعنی چی که طلاق میخوام؟ طل…
پریدم وسط حرفشو داد زدم:
-صدات رو بیار پایین آقای امیری. آبروی تو به من ربطی نداره دیگه! راه من و تو از هم جدا شد.
برزخی زل زد تو چشمام.
پا تند کردم و رفتم تو اتاقمون. هه اتاقمون بود! دیگه نیست.
وسایل مورد نیازم رو ریختم تو ساک و مانتو و شلوارم رو پوشیدم و سوییچ ماشینش رو برداشتم.
پاتند کردم سمت در، قبل اینکه از خونه برم بیرون، سوییچ تو دستم نشونش دادم و گفتم:
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد