دستش رو به طرفم دراز کرد و دست دادیم. حکمتی هم سرش رو از تو اون وا مونده در اورد و
سلام کرد.
کارلوس گفت:
– hi, me too .
)سلام، همچنین(
بعد رو به بادیگاردش به فرانسوی چیزی گفت که نفهمیدم.
همراه کارلوس و بادیگارداش به قصر بزرگ کارلوس رفتیم. فکر نمیکردم اینقدر پولدار باشه!
***
وسایلم رو تو اتاقی که کارلوس در اختیارم گذاشته بود، چیدم.
پیرهن آستین بلندی از جنس حریر پوشیدم. شلوار جین قد ۹۰ همراه با کفش مشکی پاشنه ۸
سانتیم رو پوشیدم و با عطرم دوش گرفتم.
گردنبند ظریفی به گردنم انداختم و موهام رو دم اسبی بستم.
ز اتاق خارج شدم و به سمت سالن غذاخوری رفتم. حسابی گرسنم بود.
دوست داشتم بقیه اتاقها رو هم ببینم. فوضولی به گرسنگیم غلبه کرد.
خیلی خیلی بزرگ بود. بالا شهر پاریس بود این قصره. یه در بزرگ مشکی داشت که وقتی باز
میشد که زمین چمن مصنوعی میدیدی که سمت چپش استخر و سمت راستش گلخونه بود.
رو به هم یه ساختمون سه طبقه مجلل بود. طبقه اول یه سالن سمت چپ داشت که اون جوری
که دیدم، مخصوص مهمونای خاص و ویژش بود. یه سالن سمت راست بود که معلوم بود واسه
مهمونیهای خودمونیشه! رو به رو هم سه اتاق بود که یکیش درش قفل بود. یکی دیگهش اتاق
خودش بود و اون یکی هم قفل بود. یه پله شیشهای وسط بود. از پله بالا رفتم. کلی در داشت!
در اول از سمت راست، اتاقی پر از مشروب بود! در دوم سالن بزرگی بود، مثل سالن عروسی!
خواستم برم سمت اتاق سوم که با صدای کارلوس از حرکت ایستادم. به انگلیسی گفت:
-چرا اینجا هستید؟ بفرمایید به سالن غذا خوری.
لبخند مصنوعی رو ل*با*م نشوندم و همراه کارلوس به سالن غذا خوری رفتیم.
***
بعد از کلی چک و چونه زدن بالاخره قطعات رو تحویل گرفتیم. همراه حکمتی رفتم به فرودگاه و
قطعات رو همراه هواپیما به ایران فرستادم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد