نفسی گرفتم و گفتم:
-بعضیا منصرف میشن و تا آخر عمرشون مجبور میشن با مردی که ازش خوششون نمیاد
زندگی کنن. بعضیا هم مثل من شجاعت به خرج میدن و طلاق میگیرن.
زدم زیر گریه و گفتم:
-بعدشم باید تحقیر شن و کلی حرف بشنون! خب خارجیا حق دارن مسخرمون کنن دیگه!
حکمتی دستمال کاغذی به سمتم گرفت. از دستش گرفتم و اشکام رو پاک کردم.
کمتی گفت:
-خارجیا گذشته طرف مقابل اصلا براشون مهم نیست! خیلی راحت ازدواج میکنن و خیلی کم
پیش میاد عروسی مجلل بگیرن! اما عروسیهای ایران و نگو! یک روز فرمالیته عروسی میگیرن
یه روز واقعی! انگار جنگه! کم مونده عمه و مادر شوهر فرضی هم بذارن که عروس تمرین کنه
جلوشون کم نیاره!
خندم گرفت. گفتم:
-اینا تازه یک تیکه از ول خرجی کردنشونه! بله برون و جهاز برون و حنابندون و عقد و پاتختی و
چهار روزم قبل روز عروسی دعوت خونه پدر داماد و نامزدی و…
ادامه دادم:
-تازه اینا واسه عروسیه! بعد ازدواج هم تعیین جنسیت بچه، اولین دندون بچه، راه رفتن بچه و…
حکمتی خندید و گفت:
-البته تعدادی از خارجیا هم هستن که از ما بدترن! نمیشه گفت همه خارجیا خوبن همه ایرانیا
بد! بعضی از ایرانیها که عده کمی هم هستن به این رسومات الکی پایبند نیستن و یه عروسی
ساده میگیرن.
-آره خب! مثلا همین دوست من، یه عروسی ساده تو باغ خانوادگیشون گرفتن. عقد و عروسی
هم باهم گرفتن، با اینکه وضع مالیشون از ما هم بهتر بود!
***
چمدونهامون رو تحویل گرفتیم و به طرف پارکینگ فرودگاه رفتیم.
حکمتی چمدونامون رو توی صندوق عقب بی ام و جا داد و سوار شد. در کمک راننده رو باز کردم
و نشستم. حکمتی گفت:
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد