-نازی زنگ زد گفت قطعات رو به شرکتهای طرف قرداد تحویل دادن. با تعجب نگاهش کردم و
گفتم:
-نازی؟
خندید و گفت:
-خانوم راستی رو میگم! من با کل شرکت صمیمیام ا لا شما!
خندیدم و گفتم:
-خب با منم صمیمی باش.
با بهت نگاهم کرد و گفت:
-واقعا؟ مثلا بهت بگم ترانه؟
خندیدم و گفتم:
-بگو.
بلند خندید و بشکنی زد و گفت:
-ترانه؟
-بله.
-هیچی خواستم امتحان کنم!
چشم غرهای بهش رفتم.
دیوونه بود خدایی!
***
چمدونم رو از دست امید )حکمتی( گرفتم و گفتم:
-فردا دیر نکنیا!
-چشم.
-آفرین.
زنگ خونه خانوم جون اینا رو فشار دادم. امید سوار ماشین شد و ازم دور شد. خانوم جون در رو
باز کرد و بغلم کرد. با خنده گفتم:
-سلام بر خانوم جون خوشگل خودم.
صدای چندتا بچه کوچک از تو حیاط میاومد. خانوم جون گفت:
-سلام دختر قشنگم بیا تو، خوش اومدی.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد