با تعجب پرسیدم:
-کسی خونه.ست؟
خانوم جون آهی کشید و با غم گفت:
-خاله بزرگت و عموت و دایی کوچیک اینجان.
چشمام گرد شد. چی میخوان اینجا؟
یا خدایی زیرلب گفتم و رفتم داخل.
تا پام رو گذاشتم تو خونه دایی و زن دایی و عمو و زن عمو و خالهام اومدن تو حیاط و هر کدوم یه
چیزی بهم میگفت:
-به به سفر بخیر! خوش گذشت با امیدجون؟
-فکر ابرو خودت نیستی، فکر ابرو ما باش. ما چه گناهی کردیم که تو فامیلمون شدی؟
-فکر کردی طلاق گرفتی دیگه آزادی؟
-این پسره کیه که باهاش ه لک ه لک راه افتادی رفتی فرانسه!؟
خانوم جون زد رو لپهای سرخش و گفت:
-خدا منو مرگ بده! بذارین بچم برسه بعد بد بیراه بارش کنین!
ناباور زل زده بودم بهشون! چه فکری راجع به ما کردن؟
ناباور و با بهت گفتم:
-یعنی چی؟ چرا تهمت میزنین؟ چرا نمیذارین توضیح بدم؟
عمو با خشم اومد طرفم و یقم رو گرفت و کوبید به دیوار. خانوم جون کوبید روی پاش و گفت:
-ولش کن احمد.
عمو با چشمایی که ازش آتیش میبارید نگاهم کرد و گفت:
-نیاز نیس توضیح بدی، همه چی روشنه! تا بیشتر از بیابرو نشدیم دست دوست پسر جدیدت
رو میگیری میاری سر سفره عقد، که لااقل بتونیم سرمون رو بلند کنیم بگیم نامزد بودن نه
دوست.
-دوست نب…
داد زد:
-هیس، صدات رو نشنوم. بعد از اینکه عقد کردی دیگه نمیخوام ریختت رو تو این خونه ببینم.
با بغض گفتم:
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد