-چرا…
سیلی به گوشم زد که پرت شدم رو زمین. انگشتش رو تهدیدوار تکون داد و گفت:
-کارخونه هم حق من و بچههامه! تمام!
زن عمو پشت چشم نازک کرد و گفت:
-خجالتم خوب چیزیه والا!
بغضم ترکید و دستم رو جلو دهنم گرفتم و به اتاقم پناه آوردم.
با دستای لرزون شماره امید رو گرفتم.
بعد از پنج بوق برداشت. جریان رو براش توضیح دادم که حسابی جا خورد. باورش نمیشد
همچین خانوادهای داشته باشم. خانوادهای که فقط اسم خانواده رو یدک میکشیدن و حتی
اجازه حرف زدن به من ندادن.
ازم توضیح نخواستن. فقط انگشت اتهام رو به سمتم گرفتن و ناعادلانه قضاوت کردند.
صدای معتمد زنگ در میاومد. با هول و ولا دویدم سمت در و در رو باز کردم. چهره برافروخته و
عصبانی امید رو توی چهارچوب در دیدم. بند دلم پاره شد. امید با صدایی که سعی در کنترلش
داشت گفت:
-آفرین، چه نقشه بیعیب و نقصی کشیده بودی!
هلم داد داخل که زمین خوردم. در رو با پاشنه پاهاش بست و به طرف من برگشت. با چشمای از
حدقه در اومده نگاهش میکردم. خم شد و بهم خیره شد و با داد گفت:
-فکر نمیکردم همچین آدمی باشی!
با بهت و گنگ نگاهش میکردم.
تا خواستم سوال بپرسم با قدمهای بلندی به خونه رفت.
هرچی فکر کردم منظورش رو متوجه نشدم. ناراحت و داغون و فکری آشوب به پذیرایی رفتم.
امید و دایی رو دیدم که دست به یقه شده بودن. امید دستای دایی رو از یقه لباسش به عبارتی
کنَد و داد زد:
-هیچ رابطه دوستی یا احساسی بین ما نبوده و نیست.
دایی با خشم چندتا برگه از یک پوشه دکمهدار بنفش خارج کرد و جلو پای من و امید انداخت.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد