صدای شکستن و فرو ریختن آینه بهم آرامش داد. عجیب بود اما آروم شدم. تمام قابهای اتاقم
رو شکوندم. با هر صدای شکستن از درون میشکستم اما آروم میشدم. یه حال عجیبی داشتم.
مثل یه دیوونه شده بودم!
ناگهان صدای جیغ خانومی من رو به خودم آورد.
با احتیاط و عجله از اتاق بیرون اومدم. خانوم جون اب قند به دست کنار خانوم میانسالی که فکر
کنم مادر امید بود نشسته بود و سعی داشت اب قند رو به اون خانوم بده.
امید، من رو دید و اخم کرد. دلخور نگاهش کردم و روم رو برگردوندم.
عمو رو به آقای مسنی که فکر کنم پدر امید بود گفت:
-میبینید که چه اتفاقی افتاده؟ راستش من واسه ترانه بادیگارد گذاشته بودم که دیده و به من
اطلاع داده و به چندتا از همکارا هم گفته متاسفانه. اگه ازدواج نکنن آبرو ریزیه!
شما خودتون هم راضی نیستید که پسرتون دوست دختر داشته باشه، حالا اینا جوونن و یه
اشتباهی کردن اما همین اشتباه باعث ابرو ریزی شده. اگه زودتر جمعش نکنیم دیگه نه شما و
نه ما نمیتونیم سرمون رو تو خیابون بالا بگیریم.
با بهت نگاهش کردم. مگه چیکار کردیم؟ بادیگارد یا بپا؟ منو خر فرض کرده! اخمام رو توهم
کشیدم.
خانوادهام رو نمیشناختم! گرگ شده بودن!
پدر امید هم تایید کرد و گفت:
-بله همینطوره. اگه موافق باشید فردا صبح بریم محضر و قال قضیه رو بکنَیم.
امید با عصبانیت از خونه خارج شد و در رو بهم کوبید. با بغض نگاهی به جمع توی پذیرایی
انداختم.
تو چشمام التماس ریختم و زل زدم به اقاجون. شرمنده نگاهم کرد. کاری از دستش بر نمیاومد!
ناامید شدم. فایده نداشت. خودمم میکشتم نظرشون عوض نمیشد.
رفتم تو اتاقم و بین اون همه خرده شیشه نشستم و زار زار گریه کردم.
مهریه رو ۱۴ سکه مشخص کردن و قرار شد یه عقد محضری ساده بگیریم و من و امید بریم
شمال تو ویلا امید زندگی کنیم.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد