وقتی خونه از مهمون خالی شد، خانوم جون اومد تو اتاق و با دیدن دست و صورت خونیم رنگش
پرید. جونی تو تنم نمونده بود. چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که دیدم خانوم جون بود که
نگران منو صدا میزد.
***
کت و شلوار بلند و کرمی رنگی پوشیده بودم. با بغض به آینه اتاق خانوم جون نگاه انداختم.
چشمای پف کردهام اولین چیزی بود که دیدم.
زیر چند نوع ک ر م مخفیش کردم و ژر ل**ب خوشرنگی روی لبای سفیدم کشیدم.
با صدای خانوم جون که من رو صدا میکرد، کیف دستیم رو از چوب لباسی چنگ زدم و همراه
خانوم جون و اقا جون به محضر رفتیم.
***
اقا جون ماشین رو رو به روی محضر پارک کرد. از ماشین پیاده شدم. تا چشمم به سر در محضر
افتاد سرم گیج رفت. دستم رو به بدنه ماشین گرفتم تا مانع سقوطم بشه.
دقیقا همون محضری بود که با پرهام اومدیم. چقدر اون روز خوشحال بودم. خانوم جون با غم
نگاهم کرد.
چشمام رو با درد بستم. خاطرات اون روز مثل خوره افتاده بود به جونم.
دست تو دست پرهام وارد محضر شدیم. اون لباس پفی زرشکی راه رفتن رو برام سخت میکرد.
پرهام کمکم کرد روی صندلی بشینم.
پرهام کنارم نشست. دست چپم رو بوسید و آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
-چیزی نمونده که مال من بشی، تا آخر عمر!
قلبم محکم به قفسه سینهام میکوبید. با عشق نگاهش کردم. با عشق نگاهم کرد. کم مونده بود
کارای خاک بر سری بکنیم وسط محضر که سر و کله عاقد پیدا شد.
نمیدونم آقا جون از کجا پیداش کرده بود، سنش از ۱۰۰ سال هم بیشتر میخورد. لاغر و ضغیف
بود. با چشمای گرد نگاهش کردم. اصلا شبیه عاقدا نبود!
پرهام هم دست کمی از من نداشت.
قرآن رو باز کردیم و روی پاهامون گذاشتیم. پرهام دستم رو تو دستش گرفت. برگشتم به روز
آشناییمون و خاطرات رو مرور میکردم که با صدای عاقد به خودم اومدم:
-برای… بار… سوم… میپرسم
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد