با طلاق گرفتن ازش کلی حرف پشت سرم در میاومد. برام مهم نبود در و همسایه راجع به من،
منی که قراره یک زن مطلقه شم چه فکری میکنن. احساسات و زندگیم برام مهم ترن. اگه تو اون
خونه بمونم خدمتکار و بردهای برای پرهام بیش نیستم.
بالاخره بغضم ترکید. همزمان بغض اسمونم ترکید. دوتایی برای تنهاییمون گریه میکردیم.
فکر میکردم با پرهام خوشبخت میشم. هر کی بود همین فکر رو میکرد. تو دوران نامزدی و
حتی قبلتر اصلا هیچی کم نمیذاشت برام. اما بعد از ازدواج شده بودم یه خدمتکار، شده بودم
یه برده!
همه چیز طبق خواسته اون پیش میرفت. من بودم که همیشه کوتاه میاومدم چون دوستش
داشتم. احساس کردم دوستم نداره، دیگه اون پرهام سابق نیست که جونش برام در میرفت.
امروزم سر خرید خونه جدید بحثمون شد. خودش قولنامه کرده بود به من خبر نداده بود.
حق داشتم ناراحت بشم ولی اون مثل من فکر نمیکرد. با حقایقی که مثل پتک رو سرم فرود
اومد تو آشپزخونه، ادامه دادن این زندگی با پرهام رو جایز ندونستم. طلاق به نعف من خواهد
بود نه پرهام.
با صدای بوق ماشینها به خودم اومدم و دنده رو جا به جا کردم و تیک اف به سمت خونه
اقاجون اینا.
زنگ قدمی و زوار در رفته خونه آقاجون رو زدم و منتظر شدم جواب بدن.
صدای خانوم جون رو شنیدم:
-کیه؟
-منم ترانه خانوم جون.
با لحن مهربونی گفت:
-بیا تو دخترم.
سر و وضعم رو درست کردم و رفتم داخل. از حوض کوچک وسط حیاط گذشتم و خودم رو
انداختم تو بغل نرم و تپل خانوم جون!
بعد از سلام و احوال پرسی وارد خونه شدیم. راستش من پدر و مادر نداشتم. تو زلزله از
دستشون دادم. زلزله کرمانشاه. وقتی زلزله اومد با پرهام نامزد بودم. بعدشم که خونه خانوم جون
و اقا جون بودم تا رفتم تو خونه پرهام
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد