دوتا قالی دست بافت خانوم جون، تو پذیرایی بود و یه تلوزیون کوچک و تابلوهای نقاشی کار
دست اقا جون وقتی جوون بود.
پشتیهای مهره دوزی شده که همش کار دست خانوم جون بود، دور تا دور اتاق رو پوشانده بود.
هیچ وقت از این محل نمیرفتن، از وقتی ازدواج کردن اینجا بودند. از مادر اقاجون به اقاجون به
ارث رسیده اینجا. قالی فروشی اقاجون از خیلی وقت پیش زبون زد تمام بازاریاس، واسه همین
نوههای اقاجون که من و دختر عمهها و دختر عموهام باشیم خواستگارای بازاری زیاد داشتن. تو
شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتر بابای خدابیامرزم که الان دست من میچرخه با پرهام
اشنا شدم.
خانوم جون استکان چایی کمر باریکی رو به روم گذاشت با لبخند گفت:
-چی شد سری به اینجا زدی! شوهرت چرا نیومد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-شوهر؟ تموم شد خانوم جون!
ل**ب گزید و نگران گفت:
-یعنی چی تموم شد مادر؟
بغض گلوم رو فشرد، با صدای گرفتهای گفتم:
-میخوام طلاق بگیرم!
زد روی لپهای سرخش و گفت:
-خاک به سرم! چرا مادر؟ شما که خوب بودین!
سعی کردم گریه نکنم اما اشکی لجباز و سرتق از گوشه چشمم چکید و خط باریکی روی گونهام
درست کرد.
با صدایی لرزون گفتم:
-اختلاف، اختلاف داشتیم خانوم جون. دوستش داشتم اما اون…
پشیمون شدم از گفتنش، با گفتن حقیقت فقط خانوم جون رو اذیت میکردم. حرف رو عوض
کردم و گفتم:
-اون زندگی که میخواستم نبود، ما دوتا نمیتونیم کنار هم باشیم.
با بغض گفت:
-دورت بگردم الهی مادر، مطمئنی؟ میدونی پشت سرت چیا میگن!
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد