-واسم مهم نیس پشت سرم چی میگن، زندگیم مهمتره.
دستاش رو رو زانوهاش گذاشت و گفت:
-هر جور خودت صلاح میدونی مادر، تو دیگه بزرگ شدی! میدونی چی درسته، چی غلط!
دستاش رو رو به آسمون یا همون سقف گرفت و گفت:
-هر چی خدا بخواد، خدا خودش درستش میکنه. غصه نخوریا مادر.
بیشتر از این نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم. ببخشیدی زیر ل**ب گفتم و رفتم تو ایوان.
هوا بارونی بود.
به موبایلم نگاهی انداختم. ۴۵ تا تماس بیپاسخ از پرهام.
گذاشتم. » امیری « اسمش رو تو گوشیم عوض کردم و
راه افتادم سمت تاب ته حیاط، تابی که خاطرات کودکیم رو به یادم میاورد.
تو گالری موبایلم، عکسای دو نفرمون رو مرور کردم. عاشقش بودم و هستم. من احمق هنوزم
دوستش دارم! با درد زدم زیر گریه، زیر بارون هق هق میکردم. مطمئن بودم صدام از ته حیاط به
گوش اقاجون و خانوم جون نمیرسید.
به گلوم چنگ زدم تا راه نفسم باز شه. مثل مادری که فرزندش رو از دست داده زار میزدم و زمین
رو چنگ میزدم. یه حالتی مثل جنون بهم دست داده بود. فراموش کردم پرهام کار سختی بود،
خیلی سخت!
نمیتونم… نه نمیتونم نداشته باشمش ولی باید احمق باشم تا پای اون زندگی که سرتاسرش رو
سیاهی گرفته بایستم!
حالم اصلا تعریفی نداشت، هق هق میکردم و برای نفس کشیدن تقلا میکردم. دلم بد شکسته
بود. از عصر که از خونه زدم بیرون هیچی حالیم نبود حالا فهمیدم چه بلایی سر دلم و زندگیم
اومده!
دلم شکسته بود، هنوز جای خنجرهایی که عصر تو قلبم فرو کرده بود میسوخت!
چشمام سیاهی میرفت. هنوزم هق میزدم. دلم پر بود. هرچی گریه میکردم خالی نمیشدم!
سرم گیج رفت و از تاب افتادم، چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم…
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد