سال از اون روز میگذره، روزی که زندگیم نابود شد. نابود بود، نابودتر شد. درخواست طلاق
دادم و با هزار زور و زحمت و گرفتن چندتا وکیل تونستم هم طلاق بگیرم و هم مهریهام رو تا قرون
اخر ازش بگیرم.
البته بگذریم که چه داد و قال و دعوایی تو بازار راه انداخت و احترام موی سفید اقاجون رو نگه
نداشت. کلی شرمنده و شرمزده شدم جلو اقاجون.
طلاق که گرفتم وضع روحیم داغون بود. هیشکی نمیفهمید هر روز خودزنی میکنم،
نمیفهمیدن روزی نیست که گریه نکنم! افسردگی شدید گرفته بودم.
خانوم جون اتفاقی یه روز دستم رو دید که با تیغ روش نقاشی کشیدم.
خودش و اقاجون با هزار التماس و زور و خواهش منو بردن پیش روانشناس. شش ماه تحت
درمان بودم تا دیگه هرروز رو دستم نقاشی نکشم و غیر از گریه کارهای دیگه هم بکنم. بهتر از
اون روزا شدم. خودم رو پیدا کردم. تقریبا پرهام رو فراموش کردم. البته هنوزم میرم پیش
روانشناس اما کمتر از قبل.
تو این دو سال هرکی منو میدید متلک میانداخت بهم یا چیزی میگفت که باعث خشمم
میشد. مثلا:
-چیشد طلاق گرفتی؟ دوست دختر گرفت؟
-خ**یا*نت کرد؟ چجوری نفهمیدی؟
-قبل از اینکه بری تو خونهش نفهمیدی تفاهم ندارین!؟
-کار اشتباهی کردی باید پای زندگیت میایستادی!
-طلاق گرفتی که چی؟ فکر نکن آزادی که شروع بدبختیته!
-کی میخواد بگیره تو رو!
هر کی یه جوری زخم زبون میزد.
یه هفتهای میشد که هر روز شرکت میرفتم. خوب بود، حواسم رو پرت میکرد.
وارد دفترم شدم و خودم رو رو صندلی پشت میزم رها کردم.
پردهها رو جلوی نور افتاب کشیدم تا چرت بزنم.
بس که از این طبقه به اون طبقه رفته بودم خسته بودم.
ساعدم رو روی چشمام گذاشتم و ذهنم پر کشید سمت هفته قبل
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد