خسته و کوفته از اولین روز برگشتم به شرکت وارد خونه شدم.
صدای خانوم جون رو از آشپزخونه میشنیدم:
-خانواده دار، آقا، تحصیل کرده…
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-کی خانواده دار و اقا و تحصیل کردهست؟
خانوم جون هینی کشید و گفت:
-دختر این چه طرزشه! نمیگی آخر عمری سکته میکنم؟
با اعتراض گفتم:
-خانوم جون!
-جان خانوم جون، نفس خانوم جون. این آقاهه که گفتم امشب میخواد با خانوادهش بیاد
خواستگاری!
تقریبا فریاد زدم:
-چی؟
-یواش مادر، فکر گوش ما نیستی فکر حنجرت باش! قراره یه اقا باشخصیت بیاد خواستگاریت!
اخمی کردم و گفتم:
-حالا این اقای با شخصیت کی هست؟
خانوم جون با ذوق گفت:.
-کنار حجره اقا جونت فرش فروشی داره. ۳۵ سالشه و یه نامزد داشته که بهم زده.
با چشمای گرد و عصبی به خانوم جون گفتم:
-بسه… اولا که من اصلا قصد ازدواج ندارم حالا حالا ها! دوما اینکه با همچین ادمی ازدواج
نمیکنم! طرف ۱۱ سال از من بزرگتره!
خانوم جون زد به لپش و گفت:
-خاک به سرم، مادر مگه چشه؟
-چش نیست خانوم جان گوشه! اگر که منو نمیخواین خب میرم یه خونه میخرم اونجا زندگی
میکنم!
عصبانی به اتاقم پناه آوردم.
کاری نمیشد کرد، خانوم جون کلی تدارک واسه امشب چیده بود.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد