قرار شد بیان، اما من جوابم منفی بود.
مثل تمام خواستگاریهای دیگه، پسره با مادر و پدرش و خواهر عجوزش تشریف آوردند.
کنار خانوم جون نشستم و به حرفاشون گوش میدادم.
آقای زارعی پدر ماهان زارعی با اقاجون راجع به فرش و بازار حرف میزدند.
حسابی کلافه شده بودم. مبایلمو در آوردم و تو تلگرام و اینستا چرخی زدم.
با سقلمه خانوم جون به خودم اومدم و موبایلم خاموش کردم.
لبخند دندون نمایی به جمعی که منتظر حرفی از جانب من بودند، زدم.
سوالی خانوم جون رو نگاه کردم.
خانوم جون با چشم غره گفت:
-پاشو دخترم با آقا ماهان برید حرفاتون رو بزنید.
این دفعه لبخند دندوننماتری زدم و گفتم:
-چشم، آقا ماهان بفرمایید.
زیر نگاه سنگین جمع تقریبا فرار کردم.
تو ایوان روی میز کوچیک عصرونه نشستم.
ماهان با چشمای گرد منو نگاه میکرد.
سوالی نگاهش کردم که شونهای بالا انداخت.
گفتم:
-بذار رک و پوست کنده بهتون بگم که من قصد ازدواج نه با شما بلکه با هیچ کس دیگه رو ندارم!
این خواستگاری هم به اصرار اقا جون و خانوم جون قبول کردم که حضور داشته باشم.
زل زد تو چشمام و گفت:
-چرا قصد ازدواج ندارید نفس خانوم؟ شما هنوز جوونید! یه ازدواج ناموفق دلیل نمیشه بمونید
تو خونه!
مثل خودش زل زدم تو چشماش و گفتم:
-چون اعتماد ندارم!
اومد رو به روم ایستاد و فاصلهش رو باهام کم کرد. آروم گفت:
-ایرادی نداره، به نظرتون احترام میذارم. شمارهش رو رو یه کاغذ نوشت داد دستم و گفت:
-میتونید به عنوان برادر رو من حساب کنید.
قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23بعد